مادرانه های بانوی نویسنده چمستانی از زبان مادرسردار دلها،شهید حاج قاسم سلیمانی

مادرانه: شیر پسری بزرگ کردم، مست نگاهش بودم به قد و بالایش چشم میدوختم، در دلم صلواتی میفرستادم و وقت و بی وقت برای داشتنش شکر خدا میکردم پسری بزرگ کردم، سالار قلبم شد آرام جانم شد، بهانه ی امروزم شد، امید فردایم شد میدانید؟ من مادرم … مادر! شماهم مادرید بانو ؛ من پسری […]

مادرانه:

شیر پسری بزرگ کردم، مست نگاهش بودم
به قد و بالایش چشم میدوختم، در دلم صلواتی میفرستادم
و وقت و بی وقت برای داشتنش شکر خدا میکردم
پسری بزرگ کردم، سالار قلبم شد
آرام جانم شد، بهانه ی امروزم شد، امید فردایم شد
میدانید؟ من مادرم … مادر!
شماهم مادرید بانو ؛ من پسری بزرگ کردم با هزار امید و ارزو، و شماهم بانو
من میان سبزه و گل، میان مرز های شالی، لب دریا، کنار جنگل، توی کیمه های چوبی، و تو بانو ؛ کنار کوهستان ، در روستای رابر، در میان چراگاها، در میان برٌه ها و گوسفند ها، داخل صحرا، هم بازی گل های وحشی چشمه های کوهستان لابلای دشت ها ، چه خوش بودیم بانو،
نه؟
خوش بودیم ، شیرمان بزرگ میشود ، مرد میشود؛ مرد.
اما من کجا و شما کجا بانو
من به خودم میبالیدم پسرم عصای دست پدر است، آرام جان خواهر است و همه ی تمنای دل من
راستی ، پدرش بیمار است
این پسر پدری کرد برای پدرش
همه میگویند چه پسری تربیت کردی!
من میگویم خداوند به من لطف کرده
به پدرش عشق بخشید که پسری دارد این چنین مقبول
این پسر کجا و پسر شما کجا بانو
در خواب و خیال بودم.
تو پسری داری ؛ دلاور ، شجاع ، غیور ، سرباز بانو … سرباز.
تا پسرت نشنیده بودم تا وصف تورا نفهمیده بودم ؛ در خیال خود بی نظیر بود مادری ام! بی بدیل بود پسری ام!
شرمسار روی تو بانو ، شرمسار مادر بودنت ، شرمسار اشک های چشمانت .
پسر من پسر من بود ، سالار خانه ی من بود
پسر تو پسر ایران! مرد بزرگ ، سردار سلیمان!
عجب قلبی داری مادر! چه بزرگواری بانو!
من شرمنده نگاه غم الود تو ام بانو
من شرمنده بغض مانده در گلوی تو ام بانو
تو چه کردی در دامنت که پروراندی مرد اعجاز شقّ القمرین را
تو چه کردی که از شرق تا غرب ، توصیف کردند پسرت را
من شرمنده گفتار تو ام بانو
تو در گوش پسرت چه نجوا کردی
تو چه دیده بودی که فکر فردا کردی
من شرمنده مهربانی ات بانو
آنروز که کودک در بغل شیره جانت به او میدادی با خدای خود چه خلوت کردی که پسرت ستون حق شد، دادرس مظلوم
شب و ستاره و ماه؛ شاهد چه جمله ای بودند، وقتی لالایی را زمزمه میکردی و خواب به چشمان پسرت میبخشیدی
سر سجاده ، در خاک کویر ، با خدای خود چه پیمان بستی که شیر پسرت مرد میدان شد
وقتی در تلاطم و بازیگوشی های پسرانه اش بر زمین می افتاد، تو چگونه در اغوشش گرفتی که این چنین مهربان و پر جنم شد
روی تپه سنگ کوهستان ، کنار کدام چشمه قصه ی عباس و حسین گفتی ، که عباس تشنه لب پرپر شد
باد ، عطر نفس کدامین عشق بر صورت او دمید ، که علم دار رهبر شد
شرمسار تو ام بانو
یادت می آید؟ پا برهنه، در کوچه های کرمان ، همبازی کودکان ایل ، او چگونه درس ایثارگری از بر بود
چگونه خستگی های زندگی را پنهان نمودی که پسرت از تو دل کند و مرد جنگ شد ، بر چشمان هیز عدو خار شد ، نفسش گرفت ، تنشان لرزاند ، قلبشان چاک کشید
از که آموخت دلاوری ، از که آموخت بی باکی ، از که آموخت بزرگی
شرمسار تو ام بانو
توی گرمای تابستان ، پا در چکمه ، تن در لباس رزم ، بهر نابودی داعش ، مشق رزم پس میداد
تو چگونه طاقت آوردی ؟ تن زخمی اورا ، چگونه مرحم زدی ، که از درد دلت صدایی نشنود؟
چگونه با چشمان خون بار ، تبسم رضایت میزدی ، تا آسوده راهی شود؟
من شرمنده تو ام بانو ؛ که ادعای مادری داشتم
من کنیزت ، پسرم غلامت ، تو که هستی؟
از فاطمه آموختی بزرگی را؟
از زینب آموختی صبوری را؟
از معصومه آموختی وفاداری را؟
آن جمعه ی خونین که تاریخ ، با خون پسرت خط قرمز کشید دور استعمارگر ، دور داعشی ، دور تروریست ، دور اسرائیل ؛ دور همه ی تباهان پست عنصر در هر مرز و بومی !
که ایران سربلند ، سر افراز ، برقرار باشد ، تا سلیمانی ها ثابت شوند ، بر قامت رعنای پسرت ، عشق بچینند ؛ دست عباس در تاریخ تکرار شد
لکه ی ننگ بر شمریان زمان
من شرمنده ی تو ام بانو ، که تو مادری !